آخرین پستم برمیگرده به روز تولد بیست سالگی.و حالا نزدیک به یک ماه مونده به بیست و یک سالگی.زود میگذره زمان یا من ذهنمو گذاشتم رو دورِ تند؟!

تو بیست سالگیم که الان روزهای آخرشو میگذرونه یه آدمایی برام پررنگ تر شدن،یه آدمایی هم کمرنگ و یا یه جاهایی بی رنگ حتی.ت پررنگ شد و کلی از وقتمو گرفت.یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم و هنوزم درستش نکردم .

بیست سالگی هر آدم نقطه ی عطف زندگیشه انگار.راهش معلوم میشه آدمای دور و برشو میشناسه.فکرشو تغییر میده.من همیشه از تغییر گریزان بودم اما حس می کنم این بار باید جور دیگه ای تغییر کنم.همونجوری که دارم وسایل اتاق محبوبمو جمع می کنم تا از این خونه برم باید وسایل نم کشیده ی ذهنمو از گوشه ی دیوارای رطوبت خوردش بردارم و به فکر یه ذهن جدید و خونه ی نو باشم.

نمیدونم چرا دارم می نویسم.نمیدونم چرا دارم اینا رو اینجا میگم.شاید این خودش یه شروع دوباره باشه"شاید که آغازی در انتها باشه."

 

ای هر لحظه خسته تر! خسته نباشی آقای اَلدِرسون!

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق" و چیزهای دیگر!

این همه تصویر زیبا تو زمستونی که نیست!

یه ,ی ,بیست ,سالگی ,تغییر ,کنم ,می کنم ,بیست سالگی ,چرا دارم ,نمیدونم چرا ,تا از

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کوردیلا شرلی لوازم جانبی مورد نیاز صوتی و تصویری منزل فیزیک حریم دل MATLABLOG غرفه سازی نمایشگاه بهشتانه های یک فیلسوف در جستجوی ناکجا آباد عمار مرادپور